۱۳۸۶ بهمن ۱۴, یکشنبه

چند تا داستان کوتاه و باحال ، نخونین ضرر میکنین

کار واجب

مرد تلفن همراهش را از جیب شلوار مردانه ی راسته اش بیرون آورد . گوشی را چند ثانیه در دستش گرفت . چشمانش را بست . آب دهانش را قورت داد
. - الو . سلام . باز چی شده ؟! خوبم . زنگ زدی ، حالمو بپرسی ؟! ول کن این مزخرفاتو ، خوبم ، خوبی ! کارتو بگو . عزیز من به شما چه که من کجام . تو آژانسم . ماشین باز خراب شد ، گذاشتمش تعمیرگاه . آره ، پولدار شدم ، عیبی داره ؟! کارتو نگفتی . چه کار ه واجبی ؟! خب همین الان بگو . یعنی چی نمی شه ؟! حتما باید تو چشممام زل بزنی و حرف بزنی . سحر چرا نمی فهمی ، من کار دارم . سرم شلوغه . برای این بچه بازی ها وقت ندارم . آره برای همه کار وقت دارم ، الا برای تو و کارآی احمقانه ی تو . دوست دارم توهین کنم . چیه ، نکنه باز می خوای بری به خان داداشت شکایت کنی ؟! آخه چه کاری داری که نمی توونی پای تلفن بگی ؟! من فردا سرم خیلی شلوغه . از صبح که اداره ام . عصر هم باید مامان رو ببرم دکتر . نه ، همون چکاپ همیشگی . تا شب هم نمی رسم خوونه . کلی از نوشته های بچه ها هم رو میزمه که هنوز سراغشون هم نرفتم . موضوع چی چیه ؟! دیوونه شدی ؟!؟ موضوع فیلمنامه ی اونا به تو چه ربطی داره ؟! زنگ زدی این چرت و پرت آ رو تحویل من بدی ! چرا دست از سرم برنمی داری ؟!؟ آخه چی از جوون من می خوای ؟! نمی خواد گریه کنی ، گوش کن . من یه تعهدی به تو داشتم ، که خدا رو شکر الان یک ساله دیگه ندارم . مهرتو حلال کردم و جوونمو آزاد . حالا چی از جوونم می خوای ؟! چی ؟! کدوم شب ؟! صداتو نمی شنوم . بلندتر صحبت کن . کجایی الان ؟! نه ، صدات قطع و وصل می شه ، می خواستم ببینم کجایی . چی ؟! هان هموون شب کذایی . ببین ، چرا نمی فهمی . تو حالت خوب نبود . بله ، تو حالت خوب نبود . من که می فهمیدم دارم چی کار می کنم . تو بودی که ... وسط حرف من نپر . من اومدم یا تو اومدی ؟!؟ 2 نصفه شب بلند شدی اومدی دم خوونه ی من . انتظار داشتی چی کار کنم . صد در صد . تا صبح می شستم به اراجیف خانووم گوش می کردم . تند نرو خانووم . زنم نه زن سابقم . چیه ، حالا بعد از چند ماه زنگ زدی چی می خوای ؟! نکنه پولتو می خوای ؟! حرف دهنمو می فهمم . سحر تو رو خدا دست بردار . خسته ام کردی . کار ه واجب ، کار ه واجب . می دونی چرا ولت کردم ، چون خیلی کنه ای ! فردا ناهار خووبه ؟! ساعت 12 همون جای همیشگی
. زن گوشی را زیر مقنعه اش کرد. کیف مشکی بزرگش را روی پایش گذاشت . چشمانش را بست . آب دهانش قورت داد - سلام امیر جان . خوبی ؟! حال منو نمی پرسی ؟! کجایی ؟! چرا تو آژانس؟ پولدار شدی ، با آژانس این ور اون ور می ری . امیر یه کار ه واجب دارم باهات . حتما باید ببینمت . نمیشه . حتما باید ببینمت . آره ، باید زل بزنم و بگم . فقط برای من وقت نداری ؟! امیر درست صحبت کن . چرا توهین می کنی ؟! نه ، کارم از داداشم و این حرفا گذشته . به خدا اگه واجب نبود ، که زنگ نمی زدم . باید فردا ببینمت . دکتر برای چی ؟ اتفاقی براشون افتاده ؟! موضوعش چیه ؟! فیلمنامه ی دانشجو آت . هیچی ، فقط دوست داشتم بدونم . هیچی ، فقط .... فقط ... . یه لحظه صبر کن . من نمی خوام راجع به هیچ تعهدی حرف بزنم . می خوام راجع به اون شب صحبت کنم . الو . الو . برات مهمه ؟! گفتم می خوام راجع به اون شب باهات صحبت کنم . من حالم خوب نبود ؟! معلومه ، همیشه ی خدا من حالم خوب نبوده ، تو همیشه ... انتظار داشتم به حرفام گوش بدی . هیچ وقت از این کارآ بلد نبودی ولی انتظار هم نداشتم به جای این که بشینی با زنت حرف بزنی ، برای یه شب دیگه جسمشو بخوای . امیر حرف دهنتو بفهم . امیر التماست می کنم . کارم واجبه . خیلی واجب. خواهش می کنم . باید ببینمت . تو رو خدا . فردا میآی ؟! ساعت 12 همون جای همیشگی .
زن دستش را به میله ی اتوبوس گرفت و بلند شد . از اتوبوس پیاده شد .
مرد روزنامه را از روی پایش جمع کرد و بلند شد . از اتوبوس پیاده شد .
زن برگشت . نگاهش به چشمان سیاه مرد گره خورد . هیچ فرقی با چند ماه پیش نکرده بود.
مرد برگشت . نگاهش به شکم برآمده ی زن گره خورد . چشمانش را بست . زیر لب گفت : کار ه واجب .
در باز


پادشاهي مي خواست نخست وزيرش را انتخاب كند. چهار انديشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقي قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه: «در اتاق به روي شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلي معمولي نيست و با يك جدول رياضي باز خواهد شد، تا زماني كه آن جدول را حل نكنيد نخواهيد توانست قفل را باز كنيد. اگر بتوانيد مسئله را حل كنيد مي توانيد در را باز كنيد و بيرون بياييد». پادشاه بيرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادي روي قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند. نفر چهارم فقط در گوشه اي نشسته بود. آن سه نفر فكر كردند كه او ديوانه است. او با چشمان بسته در گوشه اي نشسته بود و كاري نمي كرد. پس از مدتي او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بيرون رفت!و آن سه تن پيوسته مشغول كار بودند. آنان حتي نديدند كه چه اتفاقي افتاد! كه نفر چهارم از اتاق بيرون رفته. وقتي پادشاه با اين شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنيد. آزمون پايان يافته. من نخست وزيرم را انتخاب كردم». آنان نتوانستند باور كنند و پرسيدند: چه اتفاقي افتاد؟ او كاري نمي كرد، او فقط در گوشه اي نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل كند؟» مرد گفت: «مسئله اي در كار نبود. من فقط نشستم و نخستين سؤال و نكته ي اساسي اين بود كه آيا قفل بسته شده بود يا نه؟ لحظه اي كه اين احساس را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملأ ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟ نخستين چيزي كه هر انسان هوشمندي خواهد پرسيد اين است كه آيا واقعأ مسأله اي وجود دارد، چگونه مي توان آن را حل كرد؟ اگر سعي كني آن را حل كني تا بي نهايت به قهقرا خواهي رفت؛ هرگز از آن بيرون نخواهي رفت. پس من فقط رفتم كه ببينم آيا در، واقعأ قفل است يا نه و ديدم قفل باز است».پادشاه گفت: «آري، كلك در همين بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم كه يكي از شما پرسش واقعي را بپرسد و شما شروع به حل آن كرديد؛ در همين جا نكته را از دست داديد. اگر تمام عمرتان هم روي آن كار مي كرديد نمي توانستيد آن را حل كنيد. اين مرد، مي داند كه چگونه در يك موقعيت هشيار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد». این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است! خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است... و سوال این هست ": من که هستم...!؟ "

داستان کوچولو و جالب

معلّم یک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازى کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هایى که از آن‌ها بدشان می‌آید، سیب‌زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه‌ها با کیسه‌هاى پلاستیکى به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی‌ها ٢، بعضی‌ها ٣، بعضی‌ها تا ٥ سیب‌زمینى بود. معلّم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب‌زمینی‌‌هاى گندیده. به علاوه، آن‌هایى که سیب‌زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند. معلّم از بچه‌ها پرسید: «از این که سیب‌زمینی‌ها را با خود یک هفته حمل می‌کردید چه احساسى داشتید؟ » بچه‌ها از این که مجبور بودند سیب‌زمینی‌هاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند. آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد: «این درست شبیه وضعیتى است که شما کینه آدم‌هایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه می‌دارید و همه جا با خود می‌برید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوى بد سیب‌زمینی‌ها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می‌خواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟ » چطور می‌خواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟

سگ با هوش

قصاب با حركتي سعي كرد سگی را که به مغازه اش نزدیک می شد دور کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود " لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت . سگ هم کیسه راگرفت و رفت . قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه هم رسيده بود، دكان را تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد . سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به تعقيب سگ ادامه داد.سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید. نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند . اتوبوس آمد, سگ جلوی رفت و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی از راه رسيد. دوباره شماره آنرا چک کرد، انگار اتوبوس درست بود چون سگ سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد . بعد از طي مسافتي، سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش. سگ رفت تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد، اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیوار باریکي پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است . این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم. مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت: تو به این میگويی باهوش ؟این دومین بار توي این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش كرده!!! نتیجه اخلاقی : اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است . سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظ یادن نره . لطفاً