مجموعه قطعات عاشقانه
هرگز چشمانت را براي کسي که معني نگاهت را نمي فهمد گريان نکن
کاشکي بدوني چشمات و به صدتا دنيا نميدم يه موج گيسوي تورو به صدتا دريا نميدم
مي شه بعضي ها رو مثل اشک از چشمات بندازي.... اما نمي توني جلوي اشکي رو بگيري که با رفتن بعضي ها از چشمات جاري مي شه......
دوستش مي دارم چرا که مي شناسمش به دوستي و يگانگي هنگامي که دستان مهربانش را به دست مي گيرم تنهايي غم انگيزش را در مي يابم و انگاه در مي يابم که مرا ديگر از او گريزي نيست
هرگز نديدم بر لبي لبخند زيباي تو را هرگز نميگيرد كسي در قلب من جاي تو را آبي تر از آنيم كه بي رنگ بميريم شيشه نبوديم كه با سنگ بميريم تقصير كسي نيست كه اينگونه غريبيم شايد كه خدا خواست كه دلتنگ بميريم
ميدونستيد که هيچ بلور برفي شبيه اون يکي نيست؟مثل اثر انگشت آدمها...يکبار تو کوه يکي از بچه ها زير برف بهم گفت:انگار فرشته ها نشستند اون بالا و دارن اينارو قالب ميزنند! هر وقت برف مياد يادش م? افتم...بعضي حرفها چقدر تو ذهن آدما ميمونه
شكايت نمي كنم ، اما ايا واقعا نشد كه درگذر همين هميشه بي شكيب ، دمي دلواپس تنهايي دستهاي من شوي؟ نه به اندازه تكرار ديدار و همصدايي نفسهامان ! به اندازه زنگي ..... واقعا نشد؟؟؟؟
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه ي همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را در دست تو ديد
غضب الوده كرد نگاه
و تو رفتي و هنوز
سالهاست كه در گوش من ارام ارام
خش خش گام تو تكرار كنان
مي دهد ازارم
و من انديشه كنان
غرق اين پندارم
كه چرا
خانه ي كوچك ما
سيب نداشت
دوسِت داشتم ولي هرگز نگفتم نگفتــم تـا ز چشــــم تـو نيفتـم نگفـتـم تــا نــدوني عاشـــقم مــن نـدوني بعــدِ تــو از پـا مي افتـم خيــال کـردم اگـــه روزي بـــدوني مي ري شعر جدايي رو مي خـوني مي ري تنها ميشم با بغض و گـريه تــوي شهــــر و ديـــار بي نشــوني
نديدي چشمهايم زير پايت جان سپرد آخر گلويم از صداي، هاي هايت جان سپرد آخر نفهميدي صدايم بغض سنگيني به دوشش بود اما از جفايت جان سپرد آخر نترسيدي بگويد عاشقي نفرين به آيينت كه از چشمان جادويت خدايت جان سپرد آخر نمي داني و مي دانم كه دل در خواهش آن انزوايت جان سپرد آخر چقدر عزلت نشيني از براي يار دلگير است بخوان شعرم كه شعرم در هوايت جان سپرد آخر
چشم در راه كسي هستم كوله يارش بر دوش ، آفتابش در دست خنده بر لب ، گل به دامن ، پيروز كوله بارش سرشار از عشق ، اميد آفتابش نوروز باسلامش ، شادي در كلامس ، لبخند از نقس هايش گُل مي بارد با قدم هايش گُل مي كارد مهربان ، زيبا ، دوست روح هستي با اوست !
اي سر آغازهمه خوبي ها مينويسم از تو تو که سر سبز ترين منظره ايي تو که سر شارترين عاطفه ايي برترين خواهش و احساس نياز وبدان تا به ابد دوستت ميدارم دوستت ميدارم از زمين تا بخدا از همين نقطه ي خاکي تا عرش
آنکه ميخواهد روزي پريدن آموزد، نخست ميبايد ايستادن، راه رفتن، دويدن و بالارفتن آموزد. پرواز را با پرواز آغاز نميکنند
براي ديدن،آرشيو كامل قطعات عاشقانه اينجا كليك كنيد
يك داستان كوتاه
جوجه تيغي خيلي مهربان بود و دوستان زيادي داشت؛ اما هيچ وقت نميتوانست دوستانش را بغل کند. هروقت يکي از دوستانش را بغل ميکرد، دوستش جيغ ميکشيد و فرار ميکرد. اين جوري شد که بالاخره جوجه تيغي همه دوستانش را از دست داد. خيلي ناراحت شد. از جنگل بيرون آمد و رفت يک جاي دور؛ به يک بيابان. همانطور که ميرفت، وسط بيابان، چشمش به يک کاکتوس افتاد. خوشحال شد. رفت که او را بغل کند. کاکتوس تا فهميد فرياد زد: "من را بغل نکن؛ وگرنه..." اما ديگر دير شده بود. جوجه تيغي کاکتوس را بغل کرده بود.
حالا آن دو حسابي با يکديگر دوست هستند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظ یادن نره . لطفاً