۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

داستان کوتاه


مامان خسته از سر کار میاد خونه و علی کوچولو میپره جلو میگه 
سلام مامان 
مامان-سلام پسرم 
علی کوچولو-مامان امروز بابا با خاله سهیلا اومدن خونه و رفتن تو اتاق خواب و در و از روی خودشون قفل کردن و…. 
مامان-خیلی خوب عزیزم هیچی دیگه نمیخواد بگی، امشب سر میز شام وقتی ازت پرسیدم علی جان چه خبر بقیه اش روجلوی بابا تعریف کن 

سر میز شام پدر با اعتماد به نفس در کانون گرم خانواده مشغول شام خوردنه که مامان میگه :خوب علی جون بگو بیبنم امروز چه خبر بود 
علی کوچولو-هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله …. 
بابا-بچه اینقدر حرف نزن شامتو بخور 
مامان-چرا میزنی تو پر بچه بذار حرف بزنه بگو پسرم 
علی کوچولو-هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و.. 
بابا-خفه شو دیگه بچه سرمونو بردی شامتو بخور
مامان-به بچه چی کار داری چرا میترسی حرفشو بزنه.بگو علی جان 
علی کوچولو-هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتنتواتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نیگاکردمدیدم که …. 
بابا-تو انگار امشب تنت میخاره! برو گمشو بگیر بخواب دیر وقته
مامان-چیه چرا ترسیدی نمیذاری بچه حرفشو بزنه؟ نترس پسرم، بگو 
علی کوچولو-هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتنتواتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نیگاکردمدیدم بابا داره با خاله سهیلا از اون کارایی میکنه که تو همیشه باعمومحمود میکنی … 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظ یادن نره . لطفاً