۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

تا حالاعاشق بودی


یه روزی پیرمردی صبح زود از خونه خارج شد.. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید، عابرانی که رد می شدند به سرعت اونو به اولین درمانگاه رسوندند.. و
پرستارها اول زخمهای اون پیر مرد رو پانسمان کردند . بعد به اون گفتند باید از اون عکسبرداری بشه تا از سالم بودن پیرمرد مطمئن بشند . . . اما پیرمرد
خیلی ناراحت شد غم تمام وجودشوگرفت
بعد هم خودشو جمع وجور کردو گفت خیلی عجله داره .... نیازی به عکسبرداری نیست
پرستارها که خیلی تعجب کرده بودند با احترام دلیل این عجله پیرمرد رو پرسیدند واون هم با مهربونی ولی نگران گفت ...، همسرم خانه سالمندانه .. و
من هرروز صبح به اونجا میرم تا صبحانه رو با اون بخورم ..وامروز هم به اندازه کافی تاخیر داشتم نمیتونم بیشتر از این دیر برم .. اینجا بود که یکی از پرستارها گفت ، ما خودمون به ایشون خبر میدیم که نگران نشند..، اما پیرمرد با اندوهی سنگین گفت خیلی متاسفم ایشون آلزایمر دارند و چیزی رو متوجه نمیشند اون حتی منو هم نمی شناسه .!!! و پرستار با حیرت پرسید وقتی ایشون نمیدونه شما چه کسی هستید ، پس واسه چی هر روز صبح برای صبحانه پیش اون میری...!!؟
پیر مرد با صدایی عاشقونه به آرامی گفت :اون نمی دونه من کیم ..!  اما من که میدونم اون کیه ...!!!     نباید دیر کنم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظ یادن نره . لطفاً