اینجوری نبیناش که خودشو زده به موشمردگی. اگه بگم آدم به این توداری تا بحال ندیدهام باور نمیکنی.
ساعت از دوازده گذشته بود. از سرما سنگ میترکید. همین جلو، دست راست، نه تومستقیم برو، سرِ پیچِ خیابون اصلی، که خواستیم بپیچیم، دیدماش که دولاّ شده بود پشت درِ یه مغازه رو زمین دنبال چیزی میگشت، شک کردم، گفتم بزن رو ترمز، با توکه نیستم، مستقیم برو، تا چشماش بهما افتاد پا گذاشت به فرار.
پیاده دنبالاش رفتم. از سرما داشت نفسام بند میاومد. چند قدم نرفته بود که گرفتماش. گفتم: نامرد، کجا؟!
گفت: سرکار، نسخه از دستم افتاد باد بردش، رفتم برشدارم.
گفتم بده ببینم. توبه این میگی نسخه؟
همین یهتیکّه کاغذ خیس و مُچاله تودستاش بود. توجیباشم کمی پول با یهدسته کلید.
گفتم: میخواستی قفلها رو باز کنی؟
گفت: کدوم قفل سرکار؟ این کلید خونهس، باخودم برداشتم که وقتی برمیگردم زنگ نزنم. بچّه، تازه خوابش برده بود. نمیخواستم بیدارش کنم.
گفتم: خر خودتی. برو سوار شو. تا کلانتری یهریز التماس میکرد وچرت و پرت به هم میبافت.
به جنابسروان گفتم: بذارید خودم از زبونش میکشم بیرون. سروان جوون تازه کار و سادهدلیه، نگذاشت، و الاّ همون اوّل که دستاشو قپونی میبستم و دوتا باتون میزدم به ماتحتاش زبوناش باز میشد. اگه این جوونا توکار ما دخالت نمیکردن ما بلد بودیم چهجوری کارمونو انجام بدیم.
تا سروان از اتاق رفت بیرون خوابوندم تو گوشاش. گفتم: پدر ... ! داشتم میرفتم خونه پیش زنام. حالا چه وقتِ دلهدزدی بود.
گفت: به خدا من دزد نیستم. دنبال یه داروخانه میگشتم. به چن جا سر زدم گفتن نداریم یکی هم داشت با پولام نمیخوند. حتّا ساعتام رو گرو گذاشتم قبول نکردن. بپیچ دست راست. سواد داری این آدرسو بدم خودت پیداش کنی؟ نه بذار خودم میگم. تو حواسِت به رانندگیت باشه.
تا ساعت شیش زِر میزد.
گفتم: بیخودی خودتو به موش مردگی نزن. یا بگو اونجا چهکار میکردی و دوستات کیا هستن یا همچی میزنمت که نتونی دفعهی دیگه ازدستم فرار کنی.
باز شروع کرد به آبغوره گرفتن. میخواس منو خر کنه. گفت: من آبرو دارم. بچهام مریضه، اگه نتونم دوا براش جور کنم حالش بدتر میشه. ممکنه از دستم بره.
گفتم: شماره تلفن خونهات؟ کمی فکر کرد و گفت: بهخدا اونقدر حواسم پرته که یادم رفته، بذار فکر کنم یادم بیاد.
گفتم: دروغ میگی، مگه کسی شماره تلفن خونهشو فراموش میکنه؟
بعد گفت: سرکار میترسم اگه زنگ بزنید بچهام از خواب بپره. تازه خوابش برده بود. سه شبه نخوابیده.
میدونستم دروغ میگه. تو این پدرسوختههارو نمیشناسی.
پرسیدم: کارِت چیه؟ گفت: تو یه شرکت کار میکردم بخاطر مریضی بچّهام غیبت زیاد داشتم، بیرونم کردند. ماشین هم داشتم فروختم خرج مریضی بچّه کردم.
آدم از مزخرفاتی که اینا به هم میبافن خندهاش میگیره.
صبرکن! فکر میکنم داریم میرسیم. از تو آینه نگاش کن چه جوری خودشو زده به موشمردگی. تاصُب بلبلزبونی میکرد حالا یهکلام حرف نمیزنه. برو جلوتر. همین کوچهس. بزن کنار. نگاش کن چه قیافهی مفلوکی به خودش گرفته! از چشاش پدر سوختگی میباره.
سه تا پلاک جلوتر. اون آمبولانس چیه درِ خونه ایستاده؟ وای به روزگارش اگه دروغ گفته باشه و بخواد منو سنگِ رو یخ کنه. توی این هوای سرد حالا بجای راه افتادن دنبال این آشغال کلّه، باید تو رختخوابم باشم. اگه به احترام جناب سروان نبود، رفتهبودم خونه. من که حوصلهی گوش دادن به شیون و گریه زاری این زن و زولا رو ندارم. تو خودت برو بپرس اون جنازه مال کیه. اندازه یبچّهس. کاش زودتر کارم تموم بشه برم خونه پیش زن و بچهام. مگه این خلافکارا میذارن؟!
ساعت از دوازده گذشته بود. از سرما سنگ میترکید. همین جلو، دست راست، نه تومستقیم برو، سرِ پیچِ خیابون اصلی، که خواستیم بپیچیم، دیدماش که دولاّ شده بود پشت درِ یه مغازه رو زمین دنبال چیزی میگشت، شک کردم، گفتم بزن رو ترمز، با توکه نیستم، مستقیم برو، تا چشماش بهما افتاد پا گذاشت به فرار.
پیاده دنبالاش رفتم. از سرما داشت نفسام بند میاومد. چند قدم نرفته بود که گرفتماش. گفتم: نامرد، کجا؟!
گفت: سرکار، نسخه از دستم افتاد باد بردش، رفتم برشدارم.
گفتم بده ببینم. توبه این میگی نسخه؟
همین یهتیکّه کاغذ خیس و مُچاله تودستاش بود. توجیباشم کمی پول با یهدسته کلید.
گفتم: میخواستی قفلها رو باز کنی؟
گفت: کدوم قفل سرکار؟ این کلید خونهس، باخودم برداشتم که وقتی برمیگردم زنگ نزنم. بچّه، تازه خوابش برده بود. نمیخواستم بیدارش کنم.
گفتم: خر خودتی. برو سوار شو. تا کلانتری یهریز التماس میکرد وچرت و پرت به هم میبافت.
به جنابسروان گفتم: بذارید خودم از زبونش میکشم بیرون. سروان جوون تازه کار و سادهدلیه، نگذاشت، و الاّ همون اوّل که دستاشو قپونی میبستم و دوتا باتون میزدم به ماتحتاش زبوناش باز میشد. اگه این جوونا توکار ما دخالت نمیکردن ما بلد بودیم چهجوری کارمونو انجام بدیم.
تا سروان از اتاق رفت بیرون خوابوندم تو گوشاش. گفتم: پدر ... ! داشتم میرفتم خونه پیش زنام. حالا چه وقتِ دلهدزدی بود.
گفت: به خدا من دزد نیستم. دنبال یه داروخانه میگشتم. به چن جا سر زدم گفتن نداریم یکی هم داشت با پولام نمیخوند. حتّا ساعتام رو گرو گذاشتم قبول نکردن. بپیچ دست راست. سواد داری این آدرسو بدم خودت پیداش کنی؟ نه بذار خودم میگم. تو حواسِت به رانندگیت باشه.
تا ساعت شیش زِر میزد.
گفتم: بیخودی خودتو به موش مردگی نزن. یا بگو اونجا چهکار میکردی و دوستات کیا هستن یا همچی میزنمت که نتونی دفعهی دیگه ازدستم فرار کنی.
باز شروع کرد به آبغوره گرفتن. میخواس منو خر کنه. گفت: من آبرو دارم. بچهام مریضه، اگه نتونم دوا براش جور کنم حالش بدتر میشه. ممکنه از دستم بره.
گفتم: شماره تلفن خونهات؟ کمی فکر کرد و گفت: بهخدا اونقدر حواسم پرته که یادم رفته، بذار فکر کنم یادم بیاد.
گفتم: دروغ میگی، مگه کسی شماره تلفن خونهشو فراموش میکنه؟
بعد گفت: سرکار میترسم اگه زنگ بزنید بچهام از خواب بپره. تازه خوابش برده بود. سه شبه نخوابیده.
میدونستم دروغ میگه. تو این پدرسوختههارو نمیشناسی.
پرسیدم: کارِت چیه؟ گفت: تو یه شرکت کار میکردم بخاطر مریضی بچّهام غیبت زیاد داشتم، بیرونم کردند. ماشین هم داشتم فروختم خرج مریضی بچّه کردم.
آدم از مزخرفاتی که اینا به هم میبافن خندهاش میگیره.
صبرکن! فکر میکنم داریم میرسیم. از تو آینه نگاش کن چه جوری خودشو زده به موشمردگی. تاصُب بلبلزبونی میکرد حالا یهکلام حرف نمیزنه. برو جلوتر. همین کوچهس. بزن کنار. نگاش کن چه قیافهی مفلوکی به خودش گرفته! از چشاش پدر سوختگی میباره.
سه تا پلاک جلوتر. اون آمبولانس چیه درِ خونه ایستاده؟ وای به روزگارش اگه دروغ گفته باشه و بخواد منو سنگِ رو یخ کنه. توی این هوای سرد حالا بجای راه افتادن دنبال این آشغال کلّه، باید تو رختخوابم باشم. اگه به احترام جناب سروان نبود، رفتهبودم خونه. من که حوصلهی گوش دادن به شیون و گریه زاری این زن و زولا رو ندارم. تو خودت برو بپرس اون جنازه مال کیه. اندازه یبچّهس. کاش زودتر کارم تموم بشه برم خونه پیش زن و بچهام. مگه این خلافکارا میذارن؟!