۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

داستان رضا خان و سرباز



معروف است که رضا شاه هراز گاهی با لباس مبدّل و سرزده به پادگان های نظامی ميرفت تا از نزدیک اوضاع را بررسي کند؛در یکی از این شبها که سوار بر جيپ به طرف پادگانی میرفت، در بين راه سربازی را که يواشکي جيم شده بود و بعد از
عرق خوري های فراوان، مست و پاتیل، به پادگان بر میگشت را سوار کرد؛
رضا شاه با لحني شوخ و برای آنکه از او حرف بکشد، به سرباز گفت: ناکس! معلومه کمی دمی به خُمره زدی؟
سرباز با افتخار گفت: برو بالا... یعنی بیشتر
رضا شاه: يه ليوان زدی؟
سرباز: برو بالا
رضا شاه: یه چتول زدی؟
سرباز: برو بالا
رضا شاه: يه بطر زدی؟
سرباز: بزن قدّش
بعد رضا شاه میگه: حالا ميدونی من کیم؟
سرباز کمي جا میخورد و میپرسد که: نکند که گروهبانی؟
رضا شاه: برو بالا
سرباز: افسری؟
رضا شاه: برو بالا
سرباز: تيمسار؟
رضا شاه: برو بالا
سرباز: سردار سپه؟
رضا شاه: بزن قدّش
همینکه رضا شاه به او دست میدهد، لرزش دستان سرباز را احساس میکند. از او میپرسد: 
چیه؟ ترسیدي؟
سرباز: برو بالا
رضا شاه: لرزیدی؟
سرباز: برو بالا
رضا شاه: ريدي؟
سرباز: بزن قدّش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظ یادن نره . لطفاً