روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شونو)بفهمند.سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟ شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دوتا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.سر همسرم داد کشیدم و گفتم:"چیکار کردی روانی؟ حیون بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟" یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولته!"
۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه
داستان دو مجسمه
توی یه پارك در سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یك زن و یك مرد. این دو مجسمه سالهای سال دقیقا روبهروی همدیگر با فاصله كمی ایستاده بودند و توی چشمای هم نگاه میكردند و لبخند میزدند. یه روز صبح خیلی زود یه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ایستاد و گفت:" از آن جهت كه شما مجسمههای خوب و مفیدی بودید و به مردم شادی بخشیدهاید، من بزرگترین آرزوی شما را كه همانا زندگی كردن و زنده بودن مانند انسانهاست برای شما بر آورده میكنم. شما 30 دقیقه فرصت دارید تا هر كاری كه مایل هستید انجام بدهید." و با تموم شدن جملهاش دو تا مجسمه رو تبدیل به انسان واقعی كرد: یك زن و یك مرد.
دو مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت درختانی و بوتههایی كه در نزدیكی اونا بود دویدند در حالی كه تعدادی كبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوتهها رفتند. فرشته هر گاه صدای خندههای اون مجسمهها رو میشنید لبخندی از روی رضایت میزد. بوتهها آروم حرکت میكردند و خم و راست میشدند و صدای شكسته شدن شاخههای كوچیك به گوش میرسید. بعد از 15 دقیقه مجسمهها از پشت بوتهها بیرون اومدند در حالیکه نگاههاشون نشون میداد كاملا راضی شدن و به مراد دلشون رسیدن.فرشته كه گیج شده بود به ساعتش یه نگاهی كرد و از مجسمهها پرسید:" شما هنوز 15 دقیقه از وقتتون باقی مونده، دوست ندارید ادامه بدهید؟" مجسمه مرد با نگاه شیطنتآمیزی به مجسمه زن نگاه كرد و گفت:" میخوای یه بار دیگه این كار رو انجام بدیم؟" مجسمه زن با لبخندی جواب داد:" باشه. ولی این بار تو كبوتر رو نگه دار و من می رینم روی سرش."
۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه
خردل
آورده اند كه در كنفرانس تهران روزي چرچيل، روزولت و استالين بعد از ميتينگ هاي پي در پي آن روز تاريخي،
براي خوردن شام باهم نشسته بودند.
در کنار میز یکی از سگهای چرچیل ساکت نشسته بود و به آنها
نگاه میکرد، چرچیل خطاب به همرهانش گفت؛ چطوری میشه از این خردل
تند به این سگ داد؟ روزولت گفت من بلدم و مقداری گوشت برید و خردل
را داخل گوشت مالید و به طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش
گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد، سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن
کرد تا اینکه به خردل رسید، خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرف
نظر کرد.
بعد نوبت به استالین رسید. استالین گفت هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره
و مقداری از خردل را با انگشتهایش گرفته و به طرف سگ بیچاره رفته و با
یک دستش گردن سگ را محکم گرفته و با دست دیگرش خردل را به زور به
داخل دهان سگ چپاند، سگ با ضرب زور خودش را از دست استالین رهانید
و خردل را تف کرد.
در این میان که چرچیل به هر دوی آنها میخندید بلند شد و گفت؛ دوستان هر
دوتاتون سخت در اشتباهید! شما باید کاری بکنید که خودش مجبور بشه
بخوره، روزولت گفت چطوری؟ چرچیل گفت نگاه کنید! و بعد بلند شد و با
چهار انگشتش مقداری از خردل را به مقعد سگ مالید، سگ زوزه کشان در
حالی که به خودش میپیچید شروع به لیسیدن خردل کرد! چرچیل گفت دیدید
چطوری میتوان زور را بدون زور زدن بمردمان اعمال کرد
۱۳۸۹ مهر ۶, سهشنبه
چطور می فهمی که در سال 2010 هستی
1.یهو نگاه میکنی می بینی خانوادت 3 نفر بیشتر نیستن ولی 5 خط موبایل دارن
2. واسه همکارت ایمیل میفرستی،در حالیکه پشت میز بغل دستی تو نشسته
3. رابطت با اقوام و دوستانی که ایمیل ندارن کمتر و کمتر میشه تا به حد صفر برسه
4.ماشینت رو جلوی در خونه پارک میکنی بعدش با موبایلت زنگ میزنی خونه که بیان کمک و چیزایی رو که خریدی ببرن داخل
5. هر آگهی تلویزیونی یه آدرس اینترنتی هم داره
6. وقتی خونه رو بدون موبایلت ترک میکنی،استرس همه وجودت رو میگیره و با سرعت برميگردی که موبايلت رو برداری. بدون توجه به اینکه 20-30 سال از عمرت رو بدون موبایل گذروندی
8. صبحها قبل از خوردن صبحونه اولین کاری که میکنی سر زدن به اینترنت و چک کردن ایمیله
9. الان در حالیکه این ایمیل رو میخونی،سرت رو تکون میدی و لبخند میزنی
10. اینقدر سرگرم خوندن این ایمیل بودی که حتی متوجه نشدی این لیست شماره 7 نداره
11. الان دوباره برگشتی بالا که چک کنی شماره 7 رو داشته یا نه
12. و من مطمئنم که اگه دوباره برگردی بالاحتماً شماره 7 رو پیداش میکنی،بخاطر اینکه خوب بهش توجه نکردی.
13. دوباره برمیگردی بالا ولی شماره 7 رو پیدا نمیکنی،خوب من شوخی کردم ولی نشون میده که تو ، انسان عصر 2010، به خودت هم اعتماد نداری و هرچی بقیه میگن باور میکنی!
این داستان کوتاه حکمت خدا
يک داستان زيباي واقعيست که به ما مي آموزد هيچ رويدادي بي دليل نيست ...
کشيش تازه کار و همسرش براي نخستين ماموريت و خدمت خود کـه بازگشايي کليسايي در حومه بروکلين ( شهر نيويورک ) بود در اوايل ماه اکتبر وارد شهر شدند .
زماني که کليسا را ديدند ، دلشان از شور و شوق آکنده بود . کليسا کهنه و قديمي بود و به تعميرات زيادي نياز داشت .
دو نفري نشستند و برنامه ريزي کردند تا همه چيز براي شب کريسمس يعـنـي 24 دسامبر آماده شود . کمي بيش از دو ماه براي انجام کار ها وقت داشتند . کشيش و همسرش سخت مشغول کار شدند ...
ديوار ها را با کاغذ ديواري پوشاندند . جاهايي را که رنگ لازم داشت ، رنگ زدند و کار هاي ديگري را که بايد مي کردند ، انجام دادند .
روز 18 دسامبر آنها از برنامه شان جلو بودند و کـارها تقريباً رو به پايان بود .
روز 19 دسامبر باران تندي گرفت که دو روز ادامه داشت .
روز 21 دسامبر پس از پايان بارندگي ، کشيش سري به کليسا زد ، وقتي وارد تـالار کليسا شد ، نزديک بود قلب کشيش از کار بيافتد . سقف کليسا چکه کـرده بود و در نتيجه بخش بزرگي از کاغذ ديواري به اندازه اي حدود 6 متر در 5/2 متر از روي ديوار جلويي و پشت ميز موعظه کنده شده و سوراخ شده بود . کشيش در حالي که همه خاکروبه هاي کف زمين را پاک مي کرد ، با خود انديشيد که چاره اي جز به عقب انداختن برنامه شب کريسمس ندارد .
در راه بازگشت به خانه ديد که يکي از فروشگاه هاي محلّه ، يک حـراج خيريه برگزار کرده است. کشيش از اتومبيلش پياده شد و به سراغ حـراج رفت ...
در بين اجناس حراجي ، يک روميزي بسيار زيباي شيري رنگ دستبافت ديد که به طرز هنرمندانه اي روي آن کار شده بود . رنگ آميزي اش عالي بود . در ميانه رو ميزي يک صليب گلدوزي شده به چشم مي خورد . روميزي درست به اندازه سوراخ روي ديوار بـود . کشيش روميزي را خريد و به کليسا برگشت .
حالا ديگر بارش برف آغاز شده بود . زن سالمندي که از جهت رو به روي کشيش مي آمد دوان دوان کوشيد تا به اتوبوسي که تقريباً در حال حرکت بود برسد ، ولي تلاشش بي فايده بود و اتوبوس راه افتاد . اتوبوس بعـدي 45 دقيقه ديگر مي رسيد . کشيش به زن پيشنهاد کرد که به جاي ايستادن در هواي سـرد به درون کليسا بيايد و آنجا منتظر شود .
زن دعوت کشيش را پذيرفت و به کليسـا آمـد و روي يکي از نيمکت هاي تالار نيايش نشست . کشيش رفت نردبان را آورد تا روميـزي را روي ديوار نصب کند . پس از نصب ، کشيش نگاه رضايت مندانه اي به پرده آويخـتـه شـده کرد ، باورش نمي شد که اين قدر زيبا باشد . کشيش متوجه شد که زن به سوي او مي آيد .
زن پرسيد : اين روميزي را از کـجا گرفته ايد ؟ و بعد گوشه روميزي را به دقت نگاه کرد . در گوشه آن سه حـرف گلدوزي شده بود . اين ها سه حرف نخست نام و نام خانوادگي او بودند . او 35 سال پيش اين روميزي را در کشور اتريش درست کرده بود . وقتي کشيش براي زن شرح داد کـه از کجا روميزي را خريده است . باورکردنش براي زن سخت بود ...
سپس زن براي کشيش تعريف کرد که چگونه پيش از جنگ جهاني دوم ، او و شوهرش در اتريش زندگي خوبي داشتند ، ولي هنگامي که هيتلر و نازي ها سر کار آمدند ، او ناچار شد اتريش را ترک کند . شوهرش قرار بود که يک هفته پس از او ، به وي بپيوندد ولي شوهرش توسط نازي ها دستگير و زنداني شد و زن ديگر هرگز شوهرش را نديد و هرگز هم به ميهنش برنگشت ...
کشيش مي خواست روميزي را به زن بدهد ، ولي زن گفت : بهتر است آن را براي کليسا نگه داريد. کشيش اصرار کرد که اقلاً بگذارد او را با اتومبيل به خانه اش برساند و گفت اين کمترين کاري است که مي توانم برايتان انجام دهم . زن پذيرفت ...
زن در سوي ديگر شهر ، يعني جزيره استاتن Staten Island زندگي مي کرد و آن روز براي تميز کردن خانه يک نفر به اين سوي شهر آمده بود .
شب کريسمس برنامه عالي برگزارشد . تالار کليسا تقريباً پـر بود . موسيقي و روح حکمفرما بر کليسا فوق العاده بود . در پايان برنامه و هنگام خداحافظي ، کشيش و همسرش با يکايک ميهمانان دست داده و خدا نگهدار گفتند ، بسياري از آنها گفتند که بازهـم بـه کليسا خواهند آمد .
وقتي کشيش به درون تالار نيايش برگشت مرد سالمندي را که در نزديکي کليسا زندگي مي کرد ، ديد که هنوز روي نيمکت نشسته است . مرد از کشيش پرسيد کـه اين روميزي را از کجا گرفته ايد؟ و سپس براي کشيش شرح داد که همسرش سال ها پيش در اتريش که روميزي درست شبيه به اين درست کرده بود و شگفت زده بود که چگونه ممکن است دو روميزي عيناً شکل هم باشند . مرد به کشيش گفت که چگونه توسط نازي ها دستگير و زنداني شده و هرگز نتوانسته همسر گم شده اش پيدا کند .
پس از شنيدن اين سخنان ، کشيش به مرد گفت : اجازه بدهيد با ماشين دوري بزنيم و با هم گفت و گويي داشته باشيم . سپس او را سوار اتومبيل کرد و به جزيره استاتن و خانه زني که سه روز پيش او را ديده بود ، برد .
کشيش به مرد کمک کرد تا از پله هاي ساختمان سه طبقه بالا برود و وقتي جلوي در آپارتمان زن رسيد ، زنگ در را به صدا درآورد . وقتي زن در را باز کرد ، صحنه ديدار دوباره زن و شوهر پس از سال ها وصف ناشدني بود ...
آنچه خوانديد يک داستان واقعي بود که توسط کشيش راب ريد گزارش شده است.
بهترین چیزها زمانی رخ می دهد که انتظارش را نداری ... گابریل ارسیا مارکز
۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه
شاهزاده و عروسک چهارم
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.
شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد.
شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.
استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "
عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.
او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.
استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرف هایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته " شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "
عارف پاسخ داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "
عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند
آدم بايد چه جـــــــوري باشـه؟
اگه سربزير و متفكر و توي خودش باشه، ميگن: افسردگي داره، روانيه، سيماش قاطيه!
اگه بگو و بخند و شاد و شنگول باشه، ميگن: جلفه، دلقكه، هجوه!
اگه چاق و اضافه وزن داشته باشه، ميگن: شكموئه، پرخوره، مال مفت تور كرده!
اگه لاغر و جمع و جور و ميزون باشه، ميگن: كنسه، نخوره، حمال وارثه!
اگه از حقش دفاع كنه و زير بار زور نره، ميگن: جنجاليه، با همه دعوا داره، خروس جنگيه!
اگه از حقش بگذره و گذشت كنه، ميگن: بي عرضه س، حيف نون و دست و پا چلفتيه!
اگه اهل تحقيقات و كتاب باشه، ميگن: اينو، واسه ما شده آقاي مطالعه!
اگه با عيالات متحده ش مشكلي نداشته باشه، ميگن: زن ذليله، زن نگرفته، شوهر كرده!
اگه مرد سالار و حرف، حرف خودش باشه، ميگن: انگار كلفت آورده!
اگه دست به جيبش خوب باشه و به مردم كمك كنه، ميگن: پول پارو ميكنه، اهل زد و بنده!
اگه اهل بريز و بپاش و ولخرجي نباشه، ميگن: پولهاشو انبار ميكنه، جون به عزرائيل نميده!
اگه زبون باز و متملق و چاخان باشه، ميگن: معاشرتيه، فوق العادس، دوست داشتنيه!
اگه راست و درست و بي كلك باشه، ميگن: هيچي نميشه، به درد لاي جرز ميخوره!
داستان رضا خان و سرباز
عرق خوري های فراوان، مست و پاتیل، به پادگان بر میگشت را سوار کرد؛
رضا شاه با لحني شوخ و برای آنکه از او حرف بکشد، به سرباز گفت: ناکس! معلومه کمی دمی به خُمره زدی؟
سرباز با افتخار گفت: برو بالا... یعنی بیشتر
رضا شاه: يه ليوان زدی؟
سرباز: برو بالا
رضا شاه: یه چتول زدی؟
سرباز: برو بالا
رضا شاه: يه بطر زدی؟
سرباز: بزن قدّش
بعد رضا شاه میگه: حالا ميدونی من کیم؟
سرباز کمي جا میخورد و میپرسد که: نکند که گروهبانی؟
رضا شاه: برو بالا
سرباز: افسری؟
رضا شاه: برو بالا
سرباز: تيمسار؟
رضا شاه: برو بالا
سرباز: سردار سپه؟
رضا شاه: بزن قدّش
همینکه رضا شاه به او دست میدهد، لرزش دستان سرباز را احساس میکند. از او میپرسد:
چیه؟ ترسیدي؟
چیه؟ ترسیدي؟
سرباز: برو بالا
رضا شاه: لرزیدی؟
سرباز: برو بالا
رضا شاه: ريدي؟
سرباز: بزن قدّش
فرشته نگهبان
مردی داشت در خيابان حركت مي كرد كه ناگهان صدايي از پشت گفت: اگر يك قدم ديگه جلو بروي كشته مي شوي.
مرد ايستاد و در همان لحظه آجري از بالا افتاد جلوي پایش.
مرد نفس راحتي كشيد و با تعجب دوروبرش را نگاه كرد اما كسي را نديد.
بهر حال نجات پيدا كرده بود.
به راهش ادامه داد.
به محض اينكه مي خواست از خيابان رد بشود باز همان صدا گفت : بايست
مرد ايستاد و در همان لحظه ماشيني با سرعتی عجيب از کنارش رد شد.
بازهم نجات پيدا كرده بود.
مرد پرسيد تو كي هستي و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم .
مرد فكري كرد و گفت :
- اون موقعي كه من داشتم ازدواج مي كردم کدام گوری بودي
مرد ايستاد و در همان لحظه آجري از بالا افتاد جلوي پایش.
مرد نفس راحتي كشيد و با تعجب دوروبرش را نگاه كرد اما كسي را نديد.
بهر حال نجات پيدا كرده بود.
به راهش ادامه داد.
به محض اينكه مي خواست از خيابان رد بشود باز همان صدا گفت : بايست
مرد ايستاد و در همان لحظه ماشيني با سرعتی عجيب از کنارش رد شد.
بازهم نجات پيدا كرده بود.
مرد پرسيد تو كي هستي و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم .
مرد فكري كرد و گفت :
- اون موقعي كه من داشتم ازدواج مي كردم کدام گوری بودي
۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه
جعبه کفش
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام.
در هر کشوری چگونه خلاف کنیم ??!!
امريكا: شما خلاف مي كنيد.پليس شما را دستگير ميكند.احياناً آن وسط مقاديري مشت و لگد توسط افسر پليس دريافت ميداريد؛ يك نفر از اين صحنه فيلم ميگيريد و در اينترنت پخش مي كند. صحنه ضرب و شتم شما از 222 كانال خبري و سياسي پخش مي شود. پليس رسوا مي شود .پليس از مردم امريكا عذرخواهي مي كند.
پليس 15 ميليون دلار به شما غرامت مي دهد.شما نيز به خاطر جرمي كه مرتكب شده ايد مجازات مي شويد.
ايتاليا: شما خلاف مي كنيد. پليس شما را دستگير مي كند. شما به پليس رشوه مي دهيد. شما آزاد مي شويد!
فرانسه: شما خلاف مي كنيد اما پليس شما را دستگير نمي كند چون فعلاً به خاطر حقوق پايينش در حال اعتصاب است.
انگليس: شما خلاف مي كنيد و پليس يك مسلمان سياه پوست عرب را به جاي شما دستگير مي كند.
آلمان: شما خلاف مي كنيد و سگ هاي پليس ردتان را پيدا مي كنند و شما را دستگير مي كنند.
سویس: شما خلاف نمي كنيد .پس نيازي به حضور پليس نيست.
عراق: شما خلاف مي كنيد.پليس شما را دستگير مي كند.در حين دستگير شدن بمبي كه در جورابتان جا سازي كرده ايد منفجر مي كنيد و به همراه پليس مي ميريد.
چين: شما خلاف مي كنيد. شما اعدام مي شويد!
امارات: شما حال و حوصله خلاف نداريد و به جايش با همراهي پليس ،از كشور هاي همجوار دختر وارد مي كنيد!
هندوستان: شما خلاف مي كنيد.پليس شما را دستگير مي كند و شما عاشق دختر رئيس پليس مي شويد و توسط اون دختر از زندان فرار مي كنيد و در حاليكه دو تايي آواز ميخوانيد و دور درخت مي چرخيد و روسري دورگردن معشوقه تان مي پيچيد و هي دستش را مي گيريد و مي كشيد و ول ميكنيد به دوردست ها فرار مي كنيد.
هلند: از آنجا كه همه كار هاي خلاف در اين كشور خلاف محسوب نمي شوند بنابراين شما (این قسمت سانسور شد) ... را هم كه به يكديگر پيوند بزنيد باز هم خلاف محسوب نمي شود و پليس دستگيرتان نمي كند!
روسيه: شما خلاف مي كنيد اما قبل از آنكه توسط پليس دستگير شويد توسط گروه هاي رقيب كشته مي شويد.
پليس 15 ميليون دلار به شما غرامت مي دهد.شما نيز به خاطر جرمي كه مرتكب شده ايد مجازات مي شويد.
ايتاليا: شما خلاف مي كنيد. پليس شما را دستگير مي كند. شما به پليس رشوه مي دهيد. شما آزاد مي شويد!
فرانسه: شما خلاف مي كنيد اما پليس شما را دستگير نمي كند چون فعلاً به خاطر حقوق پايينش در حال اعتصاب است.
انگليس: شما خلاف مي كنيد و پليس يك مسلمان سياه پوست عرب را به جاي شما دستگير مي كند.
آلمان: شما خلاف مي كنيد و سگ هاي پليس ردتان را پيدا مي كنند و شما را دستگير مي كنند.
سویس: شما خلاف نمي كنيد .پس نيازي به حضور پليس نيست.
عراق: شما خلاف مي كنيد.پليس شما را دستگير مي كند.در حين دستگير شدن بمبي كه در جورابتان جا سازي كرده ايد منفجر مي كنيد و به همراه پليس مي ميريد.
چين: شما خلاف مي كنيد. شما اعدام مي شويد!
امارات: شما حال و حوصله خلاف نداريد و به جايش با همراهي پليس ،از كشور هاي همجوار دختر وارد مي كنيد!
هندوستان: شما خلاف مي كنيد.پليس شما را دستگير مي كند و شما عاشق دختر رئيس پليس مي شويد و توسط اون دختر از زندان فرار مي كنيد و در حاليكه دو تايي آواز ميخوانيد و دور درخت مي چرخيد و روسري دورگردن معشوقه تان مي پيچيد و هي دستش را مي گيريد و مي كشيد و ول ميكنيد به دوردست ها فرار مي كنيد.
هلند: از آنجا كه همه كار هاي خلاف در اين كشور خلاف محسوب نمي شوند بنابراين شما (این قسمت سانسور شد) ... را هم كه به يكديگر پيوند بزنيد باز هم خلاف محسوب نمي شود و پليس دستگيرتان نمي كند!
روسيه: شما خلاف مي كنيد اما قبل از آنكه توسط پليس دستگير شويد توسط گروه هاي رقيب كشته مي شويد.
اشتراک در:
پستها (Atom)