۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

مرده ای که زخمی ها را از مرگ نجات داد!

من از خردسالی با کوه آشنا بودم، چرا که از شش ـ هفت سالگی همراه پدرم کوهنوردی می کردم. پدرم یک کوهنورد نیمه حرفه ای بود، می گویم نیمه حرفه ای به این دلیل که موقعیت شغلی اش (محیط بان مناطق وسیع نزدیک منزلمان بود) به او این مجال را نمی داد که اگر هم بخواهد، بتواند برای صعود به قله ها و کوههای ایالتهای دیگر برود، ضمن اینکه او کوهنوردی را فقط یک ورزش می دانست. من اما، همیشه احساس می کردم که کوههای بلند آمریکا صدایم می کنند!

هرگز آن روز را فراموش نمی کنم که پدر با نگرانی نگاهم کرد، تازه شانزده سالم بود که همراه پدرم به قله یک کوه محلی صعود کردیم. آنجا بالای یک سنگ بزرگ ایستادم و گفتم: «پدر بلندتر از این کوه در اطراف شهر ما چه کوهی است؟» پدر گفت: «مینه روا» پرسیدم از آن بلندتر؟ پدر پاسخ داد: «اکلشا» همین طور ادامه دادم و پدر یکی یکی اشامی قله های مرتفع آمریکا را نام می برد و من همچنان می پرسیدم و تا اینکه پدر یک مرتبه نگاهم کرد و پرسید: «ببینم لورن منظورت از این سوالها چیه؟» بلافاصله گفتم: «بلندترین قله و مرتفع ترین کوه دنیا کجاست؟» پدر که با نگرانی نگاهم می کرد به آرامی گفت: «کوه هیمالیا و قله اورست.» با شوقی پر از غرور جوانی گفتم: «من باید اورست رو فتح کنم

بعد از آن روز، این حرف را به خیلی ها زدم، اما پاسخ همه یکی بود: «چی داری می گی جوون؟ فقط کوهنوردهای حرفه ای می تونند به اورست صعود کنند اون هم بعضی هاشون!»

اما من که هر شب خواب صعود به بام دنیا رو می دیدم، لبخند می زدم و با خود زمزمه می کردم: « من اورست رو به زیر می کشم این رو به همه تون ثابت می کنم»

از همان لحظه ای که از آمریکا خارج و سوار هواپیما شدم، این را می دانستم که برای صعود به هیمالیا و حتی رسیدن به پناهگاههای پنجگانه، حتما باید با یک تیم کوهنوردی و یک راهنما همراه شوم، چه رسد به اینکه بخواهم اورست را فتح کنم! بنابراین امیدوارم بودم که در پناهگاه عمومی که پای کوه هیمالیا دایر بود و کوهنوردان از همه جای دنیا در آنجا دور هم جمع می شدند، یک گروه را پیدا کنم و همسفرشان شوم، اما انگار از ابتدای آن سفر همه بدشانسی ها همراهم بود، زیرا در طول یک ماه و نیمی که در پناهگاه بودم، به دلایل متعدد موفق نمی شدم.

ناگفته نماند که صعود به هیمالیا داوطلبان زیادی ندارد، به همین خاطر هم من فقط سه گروه را هنگام صعود دیدم که دو گروهشان قرار بود تا پناهگاه چهارم بروند، گروه سوم هم محقق بودند و نمی توانستند مرا با خود ببرند! کم کم داشت زمان بازگشتم فرا می رسید و ناامید می شدم که آن پنج جوان استرالیایی وارد پناهگاه عمومی شدند. قصد آنها نیز این بود که تا پناهگاه پنجم صعود کنند، اما آنقدر جوان و ساده بودند که مطمئن بودم می توانم راضی شان کنم به اورست صعود کنند. همین طور هم شد، یعنی در پناهگاه پنجم آنقدر تشویقشان کردم و قصه برایشان گفتم تا سرانجام وسوسه شدند و !

بدشانسی بزرگمان هنگامی رخ داد که نرسیده به پای اورست، یک توده یخی بزرگ دچار ریزش شد، آن هم در لحظه ای که ما مشغول بالا رفتن از صخره معروف «هیلاری» بودیم که در نتیجه من و آن پنج نفر حدود ۵۰ متر به پایین صخره سقوط کردیم و

روایت لحظات پس از مرگ

هر شش نفرمان با هم سقوط کردیم، اما بدبیاری من این بود که درست در لحظه فرود به ته دره، داخل یک چاله عمیق افتادم و برف بلافاصله روی چاله را پر کرد. نمی دانید چه مرگ سختی است که لحظه به لحظه اکسیژن اطرافتان تمام شود و این گونه بود که من خفه شدم!

چشم که باز کردم تصورم این بود که بچه ها نجاتم داده اند! چرا که کنار دست آنها و بالای همان چاله ای ایستاده که در آن سقوط کرده بودم! تعجبم از این بود که چرا پنج جوان استرالیایی هول شده اند و تند تند برفها را از داخل چاله بیرون می ریزند و نام مرا فریاد می زنند! ابتدا فکر کردم مرا ندیده اند، اما موقعی فهمیدم اتفاقی افتاده که آنها نه صدایم را می شنیدند و نه مرا می دیدند.

یک ساعتی طول کشید تا سرانجام جسم مرا از گودال بیرون کشیدند و اولین نفر «جیکن» که دانشجوی پزشکی بود سر روی قلبم گذاشت و نبضم را گرفت و گفت: «تموم کرده» شاید باورتان نشود، اما برخلاف آن پنج جوان مهربان که اشک می ریختند، من اصلا از مردنم ناراحت نبودم، چون دچار نوعی آرامش بی مانند شده بودم که دلم نمی خواست آن را با دنیا عوض کنم!

پنج جوان همسفرم اما، با اینکه به راحتی می توانستند خودشان را نجات بدهند، به هر سختی و مصیبتی که بود جنازه مرا با طناب بالای صخره کشیدند و بعد که خودشان هم بالا آمدند، از فرط خستگی و گرسنگی و زخم شدید، همان جا پلکهایشان روی هم آمد و می دانستم اگر بخوابند مرگشان حتی است، اما کاری از دستم ساخته نبود.

روایت لحظات پس از زنده شدن

احساس می کردم وقت رفتنم فرا رسیده! چند مرتبه ای در دایره ای از نور چند متری بالا رفتم و اما درست مانند صندلی که قسمت نشیمنش یک مرتبه سوراخ شود، پایین می افتادم. تا اینکه در مرتبه آخر یک مرتبه آن دایره نور تبدیل به نقطه ای شد و کمرنگ شد و بالا رفت و به آسمان رسید و ناپدید شد و من یک مرتبه درست مانند هوایی که درون یک تیوپ دمیده شود، روحم درون کالبدم دمیده شد و از جا برخاستم!

آنقدر گیج بودم که تا چند دقیقه نمی توانستم حواسم را جمع کنم : «من که مرده بودم، الان دو ساعت است مرده ام؟ چطور شد که ؟» و بعد یاد بچه ها افتادم و موقعی که دیدم نبضشان کند می زند ، با اینکه تمام بدنم کوفته بود، حدود ۵۰۰ متر از آنها دور شدم و به مسیر اصلی رسیدم و که ناگهان چشمم به گروه امداد افتاد

من و پنج رفیق استرالیایی ام هنوز هم پس از سه سال با یکدیگر در تماس هستیم. آنها بعدها همین گزارش را برای اولین بار در یکی از نشریات استرالیا چاپ کردند، با این تیتر: «مرده ای که زخمی ها را از مرگ نجات داد!»

منبع : روزهای زندگی و نظام اباد