۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

حکایت های جالب و خوندنی


چرا مادرت را اذیت کردی 
روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش دادو طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است دزد رو به ملا کرد و گفت: من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدمولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید.
گوش او را گرفت و گفت :ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟
************************************************************************************
یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود.
آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و ۴ تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه.
وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه. این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره.
یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین.
بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و. . . خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون.
یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره.
مرده میپرسه: ” اون گربه کره خر خونس؟
زنش می گه آره. مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم!!!!
************************************************************************************
غضنفر ميخواسته بياد تهران، ميره ترمينال از يه راننده ميپرسه آقا بليط تهران چند؟
رانندهه ميگه : اگه جلو بشيني ۱۰۰۰ تومن وسط ۸۰۰ تومن رو بوفه ۵۰۰ تومن
بعد ميخواد يه كم يارو رو سر كار بذاره، ميگه : اگه دنبال اتوبوس هم بدويي ۳۰۰ تومن!
غضنفر يك نگاهی به كيف پولش ميكنه، ميگه: خوبه دنبالش ميدوم!
خلاصه ۳۰۰ تومن ميده و بسم الله شروع ميكنه دنبال اتوبوس دويدن.
نزديكاي غروب اتوبوس داشته از نزديكاي كرج رد ميشده، رانندهه ميبينه غضنفر هي داره از عقب اشاره ميكنه
شاگردش ميگه: بابا داغون شد! نگه دار سوار شه. هوا داره تاريك ميشه سختشه، بيچاره ۳۰۰ تومن هم كه داده.
راننده هم نگه ميداره.
غضنفر نفس نفس زنان و شاكي مياد جلو ميگه: اينجا كرج بود؟
راننده ميگه: آره.
غضنفر ميگه: خوب مرتيكه خر چرا هر چي علامت ميدم نگه نميداري؟! من ميخواستم كرج پياده شم.
************************************************************************************
یک نفر عتیقه فروش به منزل روستایی ساده ای وارد شد. دید تغار قدیمی نفیسی دارد و در آن گوشه افتاده است و گربه ای در آن آب می خورد.
ترسید اگر قیمت تغار را بپرسد روستایی ملتفت مطلب شود و قیمت گزافی طلب کند.
پس گفت : عمو جان چه گربه ی قشنگی داری ! آیا حاضری آن را به من بفروشی ؟
روستایی گفت : چند می خری؟
گفت : هزار تومان.
روستایی گربه را در بغل عتیقه فروش گذاشت و گفت : خیرش را ببینی.
عتیقه فروش پیش از آنکه از خانه روستایی می خواست بیرون برود ، با بی اعتنایی ساختگی گفت :
عمو جان این گربه ممکن است در راه تشنه شود ، خوب است من این تغار را هم با خود ببرم. قیمتش را هم حاضرم بپردازم.
روستایی لبخندی زد و گفت : تغار را بگذارید باشد ؛ چون که بدین وسیله تا به حال ۵ گربه را فروخته ام!!
************************************************************************************
در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد .
بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته
و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد .
این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد .
سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت .
گربه هم مرد .
راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند
تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند .
سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی“اهمیت بستن گربه
************************************************************************************
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌ کشی کردند.
روز بعد، ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش در حال آویزان کردن رخت‌های شسته است
و گفت: «لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چه طور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس‌ شویی بهتری بخرد
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد
تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:
«
یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم
************************************************************************************
تعدادي مرد در رخت كن يك باشگاه گلف هستند
موبايل يكي از آنها زنگ مي زند
مردي گوشي را بر ميدارد و روي اسپيكر مي گذارد و شروع به صحبت مي كند
همه ساكت ميشوند و به گفتگوي او با طرف مقابل گوش مي دهند
مرد: بله بفرماييد
زن: سلام عزيزم منم باشگاه هستي؟
مرد:سلام بله باشگاه هستم
زن: من الان توي فروشگاهم يك كت چرمي خيلي شيك ديدم فقط هزار دلاره ميشه بخرم؟
مرد: آره اگه خيلي خوشت اومده بخر
زن:مي دوني از كنار نمايشگاه ماشين هم كه رد ميشدم ديدم اون مرسدس بنزي كه خيلي دوست داشتم رو واسه فروش آوردن خيلي دلم ميخواد يكي از اون ها رو داشته باشم
مرد:چنده؟
زن:شصت هزار دلار
مرد:باشه اما با اين قيمتي كه داره بايد مطمئن بشي كه همه چيزش رو به راهه
زن: آخ مرسي يه چيز ديگه هم مونده اون خونه اي كه پارسال ازش خوشم ميومد رو هم واسه فروش گذاشتن 950000 دلاره
مرد: خوب برو بگو 900000 تا اگه ميتوني بخرش
زن: باشه بعدا ميبينمت خيلي دوست دارم.
مرد:خداحافظ
مرد گوشي را قطع ميكند مرد هاي ديگر با تعجب مات و مبهوت به او خيره ميشوند
بعد مرد مي پرسد: اين گوشي مال كيه؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظ یادن نره . لطفاً